خونه ی سبز



با لافکادیو در مورد کمال گرایی صحبت میکردم و خیلی خوب توصیفش کرد و حتی گفت چرا ما کمال گراها اهمال کار میشیم و البته درمانشم گفت و اون این بود که : 

"راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و استمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه." 

منم به جهت اینکه دیگه خسته شدم از اوضاع بی طاقتی و درجا زدن خودم تصمیم گرفتم به حرفش عمل کنم و این تمرین استمرار رو عملی کنم توی زندگیم با یه سری کارای ریزه میزه، به همین منظور یه دفترچه نقلی درست کردم و نوشتم این کارای ریزه میزه چیاست که اگه ادامه پیدا کنه چقدر میتونه مفید باشه تا خودمو هرروز مجبور کنم که انجامش بدم و جلوی اون کار تیک بزنم حتی اگه حین انجامش صدبار بگم اَه و غر بزنم و هزار جور ادا اطوار دیگه دربیارم.

من اینو توی خودم دیدم و لااقل از این اخلاقم مطمئنم که اگه چیزی رو جانانه بخوام بهش میرسم پس هدف رو میذارم یه آینده روشن که با همین تغییرات کوچیک روز به روز بهش نزدیک تر میشم.


 

 

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور

 

پ ن : عکس رو خودم گرفتم، بعد از مدت ها یکم عکاسی.


در اینکه خانواده مقصر چیزی که الان هستی، هستش شکی نیست ولی بهتره انتظار داشتن ها و حمایت خواستن ها رو رها کنی، ابراز خشم و غرغر کردن ها رو هم تموم کن؛ تنهایی سخته میدونم! ولی باید بهش خو بگیری و بدونی بیش از حد کسی بهش بها ندی هیچ آدمی به خوبیی که نشون میده نیست.
یه سری تغییرات توی ذهنت باید اتفاق بیفته.

این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم"
"کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم"
"کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"
خیلی خیلی سنگین شده.

و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.


من به اندازه ی تموم اتفاق های بدی که تو زندگیم افتاده به خودم مدیونم، به اندازه ی بدی هایی که در حقم شدو در مقابلش فقط سکوت کردم! به اندازه ی شبهایی که تا صبح بیدار موندمو خوابم نمیبرد، به اندازه ی کارایی که دوست داشتم و نکردم! به اندازه ی غرور بیجایی که  بعضی وقتها داشتم، به اندازه ی جرأت نداشتنم، به اندازه ی خوردن بعضی از حرفامو نگفتنشون، به اندازه ی کم کاری هام واسه موفق نشدنم، به اندازه ی همه ی این ها به خودم مدیونم! من ادم بدقولی بودم واسه خودم، واسه خواسته هام، واسه اتفاق های خوبی که قولشو به خودم داده بودم که میوفتن، اما نیوفتادن! من خیلی به خودم مدیونم! 

شاید اگه کسی دیگه جای من بود خوشبخت تر بود.

میدونم خیلی از حقم زدم واسه بقیه، این انصاف نبود! میدونم ، میدونم که بدجنسی کردم! من خیلی به تو مدیونم "خودمه عزیز" منو ببخش! 

ما هممون یه عذر خواهی به خودمون بدهکاریم!

#آزاده_فتاحی


خودسانسوری وقتی اتفاق میفته که به به و چه چه پوچ بقیه رو به واه واه و نُچ نُچ اونا ترجیح بدیم! به مرور باعث میشه ترسو و ضعیف شده و بی عزت نفس بشیم و اعتماد به نفسمون وابسته به تایید بقیه بشه! 

چرا باید به خاطر حرف کسی از خودمون بگذریم؟ این بزرگترین گناهیه که میتونیم تو کل عمرمون مرتکب بشیم، درست مثل آدم کشتنه منتها اون آدم غریبه نیست خودمونیم! 

بدترین نوع خود سانسوری اینه که از خودت به خاطر نزدیکانت بگذری و بعد بفهمی زهی خیال باطل دشمن اصلیت همین ها هستن که از زمین خوردن و شکستت لذت میبرن، وقتی تنها و کلافه و سردگمی ولت میکنن، وقتی راهت همواره سنگِ جلو پات میشن، وقتی نیاز داری حمایتت کنن میرن تو خواب زمستونی، وقتی نیاز داری گورشونو گم کنن عین افعی بالا سرت وایستادن.

خودسانسوری یعنی خودمونو بازیچه دست دیگران کنیم، نمیگم سرکش بودن و افسار پاره کردن خوبه ها، نه اصلا! حرفم اینه از ارزش ها و خواسته های خودمون برای خوش آمد کسی نگذریم که پس فردا کسی از ما ممنون نخواهد بود و جایی نوشته نمیشه و افتخار نیست.


امان از وابستگی، این زهر کشنده ی خلاقیت ها و تلاش ها و شکوفاییِ استعداد ها.

جدا وابستگی برای من سمه.

اینکه واسه چیزی منتظر باشم تا طرف مقابلم عشقش بکشه و اطلاعاتشو در اختیارم بذاره یا با انبر از دهنش حرف بکشم یا هر مدل اتفاق دیگه ای که منو واسه چیزی که میخوام معطل کسی کنه که میتونه کمکم کنه ولی دریغ میکنه.

نوچ من آدم ول معطل گذاشتن کسی نیستم و خوشمم نمیاد کسی معطلم کنه دیگه تمیزکاری زندگیم واسم سخت نیست پس راحت میتونم با یه جارو خاک انداز از این آدم ها پذیرایی کنم.


یه اخلاقی دارم که وقتی ببینم چیزی واقعی نیست میذارمش کنار و میرم! 

که بیشتر در مورد آدم ها و رفتارشون واسم اتفاق میفته ولی میتونه در مورد هرچیز دیگه ای هم باشه که الان مثالش یادم نمیاد ولی حتما تجربه کردم! 

خلاصه که این اخلاقمم دوست دارم! 

وقتی میدونم واقعیت یه چیز دیگه ست چرا باید با یه مشت دروغ و چیزای غیر اصل دور و برمو پر کنم؟

همونطور که گفتم هیچ چیز اونطوری که میگن نیست تا خودت تجربه نکرده و ندیده باشی نمیتونی به واقعیت پی ببری؛ حتی باید به اینکه از چجور آدمی چه چیزی رو میبینی و میشنوی هم حواست باشه، منظورم سلامت روانه اون توصیف کننده ست! 


یادش بخیر پارسال این موقع ها آخرین ترم دانشگاه بودم و یه شب که از دانشگاه برمیگشتم خونه تا رسیدم کرج بارون گرفت و تا رسیدم سر خیابون که سوار تاکسی شم شدت گرفت و تو این مواقع هم تاکسی ها غیب میشن و (حقم دارن انقدر ترافیک و خطر تصادف بالا میشه که میرن خونه هاشون) منم کلی کنار خیابون وایستادم و منتظر ولی دریغ از یه تاکسی از اونجایی هم که اهل سوار ماشین شخصی ها شدن نیستم دیگه بیخیال شدم و پیاده تا خونه رفتم بماند که هرکی از کنارم رد میشد هرچی سوره و دعا و ذکر بلد بودم میخوندم تا کسی بلایی سرم نیاره و سالم برسم و وقتی رسیدم شدم موووووش آب کشیده ینی قشنگ منو اول دم در چلوندن بعد تو خونه راهم دادن!


بعد از مدت ها رفتم باغ فاتح و زیر بارون قدم زدم.

یه پیاده روی تند.

بدجوری سمت چپ کمرم درد گرفته :/ خیلی وقت بود اینجوری پیاده روی نکرده بودم پیر شدم راستی راستی، من یه روزی خدای تند راه رفتن بودم :( 

بارون شدید شد و رعد و برق میزنه پارسال کرج انقدر نمیبارید امسال یه بند داره میباره از آخرای مهر و استراحتم نمیکنه!


چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که  هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟

این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :) 


آدمیزاد که تنها شد به هرچیزی که دم دستش باشه متوصل میشه تا تنهایی اش را پر کنه.
(منظور از تنهایی بی هدفی و بی معنایی زندگی برای شخص است)
زمانی که هدف و معنایی نباشه شخص دچار بی حوصلگی شده و سپس به سمت هرچیزی که اون رو از احساس پوچی دور کنه میره و درنتیجه انواع اعتیاد پیش میاد، از آنجایی هم که در این روز ها هزار جور زمینه برای حواس پرتی ایجاد شده، اگر افراد خودشون رو هوشیار نگه ندارن به راحتی میتونن از اصل خود دور بمونن و به پوچی دچار بشن.
 
همزمان با این فکر ها این متن رو میخوندم که باعث شد دست و پا شکسته از این موضوع بنویسم.

دبیرستان طلایی ترین دوران زندگیم بود، بی نهایت تاثیرگذار همراه با معلم هایی که نه تنها کتاب هارو بلکه زندگی تدریس میکردن.

یادمه یه بار یکی از معلم ها در مورد بچه دار شدن صحبت میکرد و میگفت : 

بچه ای که به دنیا میاد مثل گِل سفال گری میمونه اصلا مثل سی دی خام! 

گِل سفال هر جوری که شما بهش شکل بدی و باهاش کار کنی شکل میگیره و خشک میشه تا وقتی هنوز تازه ست میتونی باهاش کار کنی وقتی خشک شد دیگه نمیتونی تغییرش بدی یا وقتی سفال زیبایی درست کردی برحسب اتفاق یا عمدا بشکنه شاید بتونی تیکه هاش رو کنار هم بذاری چسب بزنی ولی نمیتونی مثل روز اولش کنی.

یه بچه هم وقتی به دنیا میاد مثل گِل سفال گری تازه میمونه اگه درست براش وقت گذاشتی درست باهاش کار کردی خوب بهش شکل دادی میتونی یه نتیجه تمیز و زیبا و سالم تحویل بگیری ولی وقتی حوصلشو نداشتی براش وقت نذاشتی به ریزه کاری هاش دقت نکردی باید منتظر چیزی که واسش وقت گذاشتی باشی و اون "هیچی" هستش. حتی اگه درست شکلش داده باشی یهو بشکنیش دیگه نمیتونی مثل روز اول درستش کنی جای شکستگی هاش واسه همیشه میمونه.

راست میگفت بنده خدا چرا باید محض بقای نسل بچه دار بشیم؟ وقتی می‌بینیم خودمون آش دهان سوزی نیستیم.


قشنگیه عکس گرفتن به اینه که چاپش کنی، بذاریش توی آلبوم و چند سال بعد این گذر عمر رو ورق بزنی و گاهی خوشحال بشی از یادآوری اون سن و اون روزگار و دلت براش تنگ شه، گاهی هم بگی خوب شد گذشت.
نه اینکه عکس هامون بمونه توی لپ تاپ، گوشی و فقط واسه پروفایل و شبکه هایی استفاده بشه که توی یه لحظه ممکنه دیگه نباشن.

داشتم سیبِ باغ پدربزرگ خدابیامرزم رو میخوردم و از یه سری مطالعه ها امروز به وجد اومده بودم و داشتم هیجانم رو سرکوب میکردم و به هزار تا چیز فکر میکردم و چندتا وبلاگ خوب میخوندم که یهو سرمو بلند کردم و هلال ماه رو دیدم و ذوق کردم و چند دقیقه ای محوش شدم.

کاش دوربین حرفه ای داشتم ازش عکس میگرفتم ولی علی الحساب این عکس بمونه یادگاری.


این دور دور با ماشین که میگن هم واقعا خوش میگذره ها :) 
بعدِ عمری رفتیم یه دوری زدیم تو شهر، کاش همیشه جمعه بود و شهر انقدر خلوت. وای دلم میخواست هنوزم بگردیم :( 
جالبه وقتایی که اینجوری میریم تو شهر میگردیم موقع برگشتن یه "آخیش هیچ جا محله ی خودمون نمیشه" میگیم و محو زیبایی باغ میشیم که واقعا اگر نبود این شهر همون یه قرون هم نمی ارزید.

باید قدر این طبیعت توی این شهر بدترکیب رو بیشتر بدونم.


من آدم تلفنی حرف زدن نیستم و این مشاوره ی تلفنی قشنگ منو هزار تیکه میکنه! 

حدود 1 ساعت حرف زدیم هرچند که جالب شروع نشد و حس میکنم نباید اون چیزی که تعریف کردم رو میکردم ولی خب تازه گفتم و ممکنه گندش دربیاد! 

ولی بعدش خوب پیش رفت گریه ها و سکوت های منم چیز تازه ای واسه من نبود شاید واسه مشاور بود! 

آخرش چهارتا حرف درست حسابی هم زدم در حدی که کرک و پرش ریخت دیگم درنمیاد! تا بدونه من مشکلاتم الکی نیست و هرچیزی که حالیمه،درست حالیمه منتها مدیریتش از دستم در رفته!

اِنی وِی بدک نبود.

ولی آخرِ همه مشاوره ها اینه که فقط خود شخص میتونه به خودش کمک کنه، شرایط بیرونی درسته گذرا هستن و یه روز تموم میشن ولی اثری که روی ذهن ما میذارن تا آخر عمر با ماست و هچیکس جز خودمون نمیبینتش حالا برای هزار نفرم حرف بزنیم فقط خودمونیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم.


خیلی گشتم تا اصل این آهنگ رو پیدا کردم.

این آذری ها صبحانه شونم با تار و سه تار و رقص میخورن! 

موندم چرا ما جای اینکه جزء آذری های اون ور باشیم افتادیم جز آذری های این ور :/ 

این آهنگ فقط مناسب خونه ست :) چون موقع گوش کردنش ناخودآگاه آدم پا میشه میرقصه برای همین مناسب فضای بیرون نیست  

وای صدای تار وای وای وای. 

 

 


 

 

توی این چندین سالی ( شما حساب کن 10 سال ) که انواع کتاب هارو خوندم و میخونم تا الان 2 تا کتاب بوده که دوستشون نداشتم.

1.  فیِستا، که زندگی پوچ فرانسوی هارو به تصویر میکشید و جداً از روند روزمرگیشون حالم بهم خورد و تا تمومش کنم جونم به لبم رسید.

2. مائده های زمینی و مائده های تازه آندره ژید، چون وقتی مقدمه کتاب رو خوندم و دیدم توی یادداشت مترجم نوشته که " ژید از آنجا که به یاری بخت از رفاه مالی برخوردار بود و نیازی به کار کردن نداشت، توانست با فراغ بال به نوشتن بپردازد و . " از چشمم افتاد مثل اینه با شکم سیر از گرسنگی حرف بزنی؛ با این حال رومه وار خوندمش!

* بقیه کتاب هایی که توی این دوتا عکس هست رو هم کامل و دقیق و چندباره خوندم.

** بقیه کتاب هایی که خوندم هم امانت از کتابخونه بودن و توی عکس نیستن.

*** در حال حاضر هم خشم و هیاهو دستمه و میتونم بگم کتاب شه ای از لحاظ زمانی و شخصیتی هستش و معلوم نیست چی داره نقل میشه و بیشتر هدفش شکستن قالب زمانِ و چیز زیادی به ادم اضافه نمیکنه جز سردرد.

**** ترجیحا از روی اسم نویسنده کتاب انتخاب نکنید چون همه نویسنده های مشهور کتاب هاشون عالی نیست.

***** کتاب های قدیمی و بدون سانسور و ممنوعه هم گلی هستن از گل های بهشت :) 


تاریخ دلیل کافی به دست من داده است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بِکُشَد. همه ی آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمیتوانند طور دیگری رفتار کنند. 

 

 

حس خیلی خوبیه وقتی یه کتاب که تموم میشه میرم روی زمین روبروی قفسه کتاب هام میشینم و کتاب بعدی رو انتخاب میکنم.

چقدر خوبه سواد داشتن اولین باره واسه چیزی غیر از سلامتی جسم شکر میکنم!


تجربه ی من از علوم پایه خوندن اینه که :

شما وقتی میری سراغ یه رشته ی علوم پایه فکر اینکه بخوای تک رشته ای راهتو ادامه بدی باید بریزی دور! الآن اینجوریه که باید بزنی تو خط میان رشته ای و بری حالشو ببری، یعنی چی این حرف؟ یعنی اینکه شما برای رسیدن به هدف نهاییت مجبوری از رشته های دیگه هم کمک بگیری و دانشت رو وسیع کنی. فکر کنم زمان های قدیم هم همینطوری بوده چون دانشمند ها هرکدوم به چندین رشته و علم مسلط بودن. 

و اینم بگم شما که میای توی علوم پایه انتخاب کردی که پارویی نصیبت نشه تا پولاتو جمع کنی و باید ساده زیستی و بخور نمیر بودن رو یاد بگیری و گاها از جیب هم بدی! 

ولی اگه حال مطالعه و کنجکاوی در شما نیست و پارو کردن رو دوست دارین برید رشته های دیگه.

زرنگ ترین آدم ها اونایی هستن که اول میرن رشته های پارویی بعد میان علوم پایه!

علم بهتره یا ثروت؟ بخوام بر اساس دو صفحه کتاب رفرنسی که خوندم بگم میگم که این جمله که علم آدم رو با سواد میکنه و یادگیری مهارت برای کسب مال لازمه نهاد باشه و اینکه پول هم لازمه ی زندگیه و تا نباشه نمیشه علم اندوزی کرد و لوازم اولیه اش رو داشت میشه برابر نهاد، هم نهاد میگه که این دوتا در تعامل با هم هستند تا علم نباشه یادگیری و کار و کسب درآمد و ثروتی نیست و تا ثروتی نباشه که خرج علم بشه پیشرفتی نیست.

* اینارو نوشتم که اثرات کابوس پریشبم در مورد رشته هایی که رفتم سراغشون و از این شاخه به اون شاخه شدنم رو کمتر کنم!

**ولی خدایی ذهن پویا و کنجکاو هم سعادته هم دردسر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جهان گذرا تفکر، سکوی پرواز / علی اشرف تیموری تبار پنجم یار رنگین کمان آشپزخونه داستان های کوتاه مثبت اندیشی ارز دیجیتال judy لولاک شاپ